سلام امروز می‌خوام از خاطرات دوران جاهلیتم بنویسم👩🏻‍🦯

مهمون داشتیم و این مهمون ها برای مامانم خیلی مهم بودن قضیه همون فامیل شوهر و چشم و هم چشمی دیگه🤷🏻‍♀️حالا اون روز آب قطع شده بود و هوا هم به شددت گرم بود مامانم گفت که برم کولر آبی رو روشن کنم منم دیدم که آب نیست و اگه جلو مهمونا بگم آب نیست مامانم پدرمو درمیاره درنتیجه نگفتم آب نیست و قطع شده با خودم گفتم برم یک خلاقیتی انجام بدم رفتم چایی های مونده شده رو توی کولر ریختم و کولر رو روشن کردم و کل مهمون خونه بوی چایی گرفت و بعدش نگاه های سرزنش بار مامانم توی مهمونی بماند و اون ضربه دمپایی پلاستیکی که از مادر گرامی خوردم هنوز به خاطرم مونده و درس عبرتی شد تا دیگه خلاقیت به خرج ندم🫠